دیگر آثار نویسنده
تازه عروسی کرده بودم. میثمی نمیدانست. بیستوهفتهشت روزی میشد که در جبهه بودم. نمیتوانستم بروم خانه. وقتی فهمید، به هم ریخت. گفت: «چرا این کار رو کردی؟ همین ...»جوری خانمت را گذاشتهای به امید خدا، اومدهای منطقه؟!» مجبورم کرد بروم بیاورمش. خانۀ خودش را خالی کرد، خانوادهاش را فرستاد اصفهان، ما را فرستاد آنجا
تازه عروسی کرده بودم. میثمی نمیدانست. بیستوهفتهشت روزی میشد که در جبهه بودم. نمیتوانستم بروم خانه. وقتی فهمید، به هم ریخت. گفت: «چرا این کار رو کردی؟ همین ...»جوری خانمت را گذاشتهای به امید خدا، اومدهای منطقه؟!» مجبورم کرد بروم بیاورمش. خانۀ خودش را خالی کرد، خانوادهاش را فرستاد اصفهان، ما را فرستاد آنجا