از شاگردان آیت الله بهجت بود؛ استاد اخلاق و اهل فضل. یکی از شاگردانشان تماس گرفت که استادمان میخو
عماد مغنیه یکی از جوانانی بود که نقشی اساسی در پیروزی های بعدی مقاومت در جنوب لبنان داشت؛ چه درآزادی
علی را به جسارت و دلاوری میشناختند .سختگیر و جدی بود، آن قدر که گاهی فکر می کردی اگرسرپیچی کنی اعدا
جوان سر نترس دارد و آرزوهای دور و دراز. چه رسد به آنکه رزمی کار هم باشد. آن وقت است که هم آرزویش بل
ولادت: 1318 ، قم شهادت: 1379 ، در مسیر مشهد مسئولیت: نمایندۀ دورۀ چهارم و پنجم مجلس شورای اسلامی،
این صد خاطره روایت گوشه ای از زندگی فرماندهی است که تمام دنیایش را در کوله پشتی خود می ریخت و زیر س
مقام معظم رهبری آمده بودند دیدنشان. مادرش می گفت: از دوری حسن دارم میسوزم. اشک به چشمان آقا نشست. ز
توی زندگی خیلی از آدمها لحظات، ساعتها و روزهایی هست که تصویرشان تا آخر عمر روی تمام زندگی سایه میان
اگر کسی از تو بخواهد که نَفَست را به او بدهی و خودت بینَفَس بمانی چه میکنی؟ اگر کسی از تو بخواهد که
میگویند: «جبهه آنجاست که عمو حسن آنجاست. » عمو حسن یکی از پیرمردهای کمیاب سرزمین ماست. پیرمردی که
دنیا که آمد، دور حـرم امامرضاg طوافش دادند. شـهید هم که شـد، باز دور همان حرم طوافـش دادند. از این
بزرگی و ماندگاری او به شرح و وصف نمیآید. مردی که روزگا دوباره چون او نخواهد دید و لوح محفوظ دلها خا
هر روز صبح،زمسـتان و تابسـتان، در گرما و سرما، توی حیاط اذان میگفت و بزرگ و کوچک خانواده را بیدار می
خاطرات پیـش رو تنها صد خاطره از مردی اسـت که در زندگی کوتاهش مبارزه کرد، صاحب همسـر و فرزند شد، رفا
بعضیها زود بزرگ میشوند و به عمر متوسطی که خدا توی این دنیا بهشان میدهد، پایبند نیستند. میخواهندخیلی
هربار میرفتم نطنز، توی راهِ برگشت بغض میکردم، غربتی داشت آنجا.
کتاب «شهید غلامرضا رضایی» شماره بیست و سه از سری مجموعه کتاب های «یادگاران» است که به خاطرات خانواده
من از پدر و مادرهای اینها خجالت میکشم. من بچههاشون رو هیئتی و جبههای کردم
ناصر کاظمی که از اول ناصر کاظمی نبود. یکی بود مثل بقیۀ مردم. مدرسه می رفت، درس می خواند، بازی می کرد
مردان جنگ بعد از جنگ به سه دسته تقسیم می شوند. آیادستۀ چهارمی هم وجود داشته است؛ دست های که نه به گذ
این ها برشی از یک زندگی است؛ زندگی یک مرد که تا به آخرسرشار از حیات بود و هنوز هم هست. کافی است یادت
هرجا میرفتیم فکروذکرش جبهه و جنگ بود. آنقدر که دیگر زده شدم. گفتم: «جنگ تمام شده، چرا ولش نمیکنی؟
مهدی زینالدین، فرمانده لشکر هم که بود، یک آدم عادی بود.
هر روز توی مریوان ، همه را راه می انداخت . هر کسی با سلاح سازمانی خودش. از کوه میرفتیم بالا
من سه روز بعد از عروسی برمیگردم تو هم اگر میآیی یا علی
توی عملیات فاو یکی از بچههای غواصی زخمی شده بود و مدام تماس میگرفت: «شفیعی حالش خوبه؟»
رفته بودیم کمین بزنیم. دیر رسیدیم. خودمان افتادیم توی کمین.
تازه عروسی کرده بودم. میثمی نمیدانست. بیستوهفتهشت روزی میشد که در جبهه بودم. نمیتوانستم بروم خ
کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که دادند، گفت: «قبول باشه.» احمد دلش میخواست بیشتر باهم حرف بزنند
از داخل ماشین داشت اسلحه خالی میکرد با دو سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباسهایش میشد فهمید چقدر ک
«یادگاران» عنوان کتاب هایی است که بنا دارد تصویرهایی از سال های جنگ را در قالب خاطره های بازنویسی شد
چمران مثل هیچکس نبـود، مثل هیچکس هـم زندگی نکرد.زندگی او پـر بـود از بلندیهایـی کـه روی آنها میایسـت